خواستم مثل آسمان باشم
منجی شهر نیمه جان باشم
آشیان پرندگان باشم
با همین دست خالی و سردم
.
نعره برداشتم که ماه آمد
مرد جنگ آور سپاه آمد
چگوارای بی کلاه آمد
گرچه یک بی چراغ شب گردم
فردا . . .
دوباره من و سربازی . . .
من و دوری از آزادی . . .
من و دل تنگی ام برای خودم . . .
دوباره شنیدن حرف زور . . .
و این داستان ادامه دارد . . .
ادامه ای سخت . . .
برای من و من . . .
لعنت به دست های کوتاهی که نمی تواند هیچ کاری بکند . . .
لعنت به دل بی دلی که نمی تواند دلی را آرام کند . . .
لعنت به انسان های خودخواه . . .
نمیدونم ، بعد رفتن اولی که باید می رفت و وجودش اضافی بود ، دومی هم رفت، که نباید می رفت.
واقعا امسال با مزخرفات زیادی شروع شد . فکر می کردم که بی پولی بدترین درده ! اما ! حالا بحث های خاله زنک بازی و قضاوت های زود و بی فکری و دو بهم زنی هایی که دامن من از همه جا بی خبرم هم گرفت ! واقعا دل خوش و با پول نمیشه بدست آورد . هر چقد پول بریزی به پای اعصاب خورد و بخوای خودت و مشغول کنی مثل مسکن خوردن برای درمان سرطانه .
واقعا از حماقت خیلی ها تعجب می کنم . از مقاومت شدیدشون برای فهمیدن یک مطلب . خودشون و به در و دیوار میزنن که نفهمن .
واقعا زندگی انقدر سختی داره ؟ واقعا من باید این همه فشار تحمل کنم ؟ واقعا من باید از شدت استرس از حماقت دیگران که ممکنه زندگی من و تباه کنه در رنج باشم ! ؟ نمیشه و نمیخوام که بشه !
تنها راهش دوری از گزند انسان های بیشعوره بی نزاکته ! اما مگه میشه ! مگه میتونم فرار کنم !
حتما باید بتونم بجنگم . وگرنه نابود خواهم شد !
بجنگم برای اثبات بیشعوری به آدم های بیشعور . . .
اما چه فایده !
نمدونم ! هر چی می رم جلو تر پیچیده تر میشه !
بیخیال !
ده روز از سال جدید گذشت . . .
بیرجند هم رفتم و برگشتم ، خبری نبود . . .
باید یه پست فقط برای خاطرات بیرجند ، نیمه اول و دوم بذارم ، که اونم سر فرصت . 25 روز اول که رفتم و 14 روز دوم که باید سه ، چهار روز دیگه برم .
این ده روز هم رفتم سر کار آموزی و به دلم راه داد که از این تز های الکی من فوق لیسانسم و من الم و بلم های الکی دست بردارم و یکم برم و عملی کار یاد بگیرم.
خوب این ده روز هم یه پست مفصل داره که باید اونم به موقعش پست شه .