و باز انگار هم آغوش تنهایی های مهلک خود شده ام . نمی دانم کجا این ها پایانی خواهد داشت . در اوج خلاء و خستگی قلب در به درم تو را می جوید و عقلم تو را انکار می کند . نمی دانم به ساز کدامشان به رقص درآیم . نشستم به چله انتظار که شاید برای من هم فرجی باشد . اما ... نه .... ! در این انتظار بی پایان از هم خواهم پاشید . و تو را چه می شود؟ باز این سوال بی جواب خوره ای شده بر روح و تنم .
هنوز تو را می جویم و روزگار برایم به سختی در گذر است . خراش چرخ روزگار بر روی ذهن و جانم و من محکومم ... محکوم به خواسته ای که با نمی دانم طرف است .
نمی دانی و می دانم که عقل مرا به رقصیدن وا داشته و هر روز مرا وادار به انکار تو می کند. که تو نبودی و نیستی و دل !
دل تو را می جوید و حریصانه تو را طلب می کند . و این منم که بین این دو در حال انفجارم ....
و سیلی هر روزه عقل که تو را چه می شود که خود را با خواستن کسی که تو را نمی جوید آزار می دهی و آب در هاون می کوبی....!؟؟؟
اردیبهشت 98