در این گرماگرم هوای پخته بهاری ، سردی خشک زمستان و روی تمام استخوان های وجودم احساس می کنم . می دانم منشاء این سردی از کجاست ... ولی هنوز در خودم دارم ادامه می دهم ...
این ادامه دادن و جنگیدن باعث کم شدن احساسات کرخت شده ام می شود .
یاد کلمات بر آمده از تو می افتم که این سردی و چند برابرش می کنه ....
همیشه از خودم می پرسم که چرا این حال و هوای خودت را باید به بند تحریر بکشی . تو که آخر سر به سوالی بی جواب که او را چه می شود؟ می رسی .
شاید می نویسم تا این نوشته ها سیلی به صورتم بشود که باعث این زمستان یخ در دلم کسی بود که در اوج بی کسی به او پناه آوردی و او ....
باید بنویسم .... ننویسم!! این دل منفجر خواهد شد ...
به خودم خواهم فهماند که در گیر و داری که تو نیستی و نخواهی بود. عشق عصیان زده را چه سود ؟
دلش به تو بند نبود و با منت شاید می خواست تو را هراسان به دنبال خود بکشاند.
حال این سوال در سینه ام کوبیده می شود ...حال ! تو را چه می شود .
من را هم هیچ ! اما هیچ من پر است از هیچ های دیگری که به دنبال یافتنشان هستم و هیچ او من بودم ....
ای وای من ... خاموش باید شد ....
اردیبهشت 98