در خود غرق شده ام و انگار نه انگار که نیستی
به تکراری مداوم دچارم
و خیالاتی آنی در لحظه های تنهایی شلیک می شود در سرم...
در شفق انتهای ذهنم،درخشش نور امیدی سوسو می زند،
سفیدی و رنگ روشن عشق هویداست.
هبوط می کنم و در اتتهای سقوطم.
در این عمق و انتها نشسته و خو گرفته ام با خودم
و هنوز را با شاید و اما ها گره می زنم.
خودم هستم و خلسه و نور امید...
و تو که انگار نه انگار نیستی و.....
۱۸ تیر ۹۶