NASSER SIRJANI

وبلاگ شخصی ناصر سیرجانی

NASSER SIRJANI

وبلاگ شخصی ناصر سیرجانی

که شاید باز پیدا شی .....

بعضی وقتا انقدر فشار روانی رو روانت تاثیر میذاره که به حالت پاشیدن جسمانی از هم می افتی ..... 

در این برهه از زمان یک تراک از یه آهنگ خوب مایه آرامشت میشه .... بهت روحیه میده ..... بدون هیچ ربطی به موضوع آهنگ .... یک اهنگ عاشقانه ..... برای تو ...... برای ارامشت .....

بعد از دو سال به طور اتفاقی این آهنگ و میشنوی ......

هدیه این موسیقی فقط بغضه به تو .....

بغضی که لحظه های مذاب و گداخته زندگیت و یادآوری میکنه بهت ....

آره ..... هر کسی از این لحظه ها طعم های تلخ داره ..... 

اما اون کسی پیروزه که خون گریه میکنه اما ادامه میده ...

6

بعضی وقت ها عشق و خواستن جای خود را به نفرت و انزجار و عصیان می سپارد . شاید موقتی باشد اما نمی شود این جایگزینی را کتمانش کرد ....

خورد شدن ها در راه خواستن ، پس زده شدن با دست هایی پر از التماس ..  

نه ! من آدم این خورد شدن ها و شکسته شدن ها نیستم و نمی توانم باشم . هر چقدر که خواستن و دوست داشتن تمام وجودم را گرفته باشد باز هم حس وجودی ام مثل گرگ پیر و خسته که حتی از تفنگ هم هراسی ندارد می شود .

چه خواهد شد ... چطور خواهد شد .... 

همیشه از این حس یکطرفه فرار می کرد .... دوست داشت این دل،  غمگین و عاصی باشد اما به قلبی که بسته است دخیل نبندد ... 

به آدم غم زده تنها که خواهش های پی در پی  در راه نیاز عاطفه دار ...

عاقبت تفی به صورتش تقدیم خواهد شد ......


اردیبهشت 98

5

در این گرماگرم هوای پخته بهاری ، سردی خشک زمستان و روی تمام استخوان های وجودم احساس می کنم . می دانم منشاء این سردی از کجاست ... ولی هنوز در خودم دارم ادامه می دهم ... 

این ادامه دادن و جنگیدن باعث کم شدن احساسات کرخت شده ام می شود .

یاد کلمات بر آمده از تو می افتم که این سردی و چند برابرش می کنه ....

همیشه از خودم می پرسم که چرا این حال و هوای خودت را باید به بند تحریر بکشی . تو که آخر سر به سوالی بی جواب که او را چه می شود؟ می رسی .

شاید می نویسم تا این نوشته ها سیلی به صورتم بشود که باعث این زمستان یخ در دلم کسی بود که در اوج بی کسی به او پناه آوردی و او ....

باید بنویسم .... ننویسم!! این دل منفجر خواهد شد ...

به خودم خواهم فهماند که در گیر و داری که تو نیستی و نخواهی بود. عشق عصیان زده را چه سود ؟ 

دلش به تو بند نبود و با منت شاید می خواست تو را هراسان به دنبال خود بکشاند.

حال این سوال در سینه ام کوبیده می شود ...حال ! تو را چه می شود . 

من را هم هیچ ! اما هیچ من پر است از هیچ های دیگری که به دنبال یافتنشان هستم و هیچ او من بودم ....

ای وای من ... خاموش باید شد .... 


اردیبهشت 98

4

آنقدر میخندم تا در خلسه فراموشی ، خودم و تو را گم کنم ...

آیا خوشحالی گذشته دوباره به سراغ من خواهد آمد ...

دور است ... دور است آن زمانی که خوشحالی واقعی ام را با دستان مهربانت به من هدیه بدهی ....

دور است زمان خوش بودن من ... ای کاش می شد دائم باشد. 

آه کشیدن و ای کاش گفتن های مداوم دردی از من دوا نخواهد کرد ... اما برای سرد کردن اندکی از این داغی ... شاید مسکنی زود گذر باشد ....

این گرگ وحشی کی از قفس آزاد شد و این طور هر روز مرا میدرد! هنوز در عجبم ...شاید کسی امد و به دور از چشم من ازادش کرد ...

 خودش نیست که حال و روزهایم را با این دریده ببیند ....

حال که فاصله ها هر روزه زیادتر شده و من وا مانده ام کنار گرگ وحشی ای که رام شده ... او با من خو گرفت و طالبم شده .. . حیف...

هر شب زیر نور ماه تنهایی صدایت می کنم و تو که نمیشنوی و نمی دانی ...

گرگ هم می گوید .... او را چه می شود ... !!؟؟ هیچ!!

ساکت می شوم....خفه در خودم فرو می روم ....

آنقدر در قهقرای خودم فرو می روم ....

اما .... 


اردیبهشت 98


3

محکم و با قاطعیت گفتن راجع به حس و احساس و قضاوت کردنش ، حال و هوای مبهم به آدمی هدیه می دهد .... 

شاید برای همین باشد که اکثر جملاتم با نمی دانم و شاید و اما شروع می شود .... 

امان از این نمی دانم و نمی دانستم های همیشگی در مغزم ...

حال که در گذر از درون خودم به بیرون نگاه می کنم و تو را می بینم و می جویم .... تو هم با نمی دانم آغاز کننده بودی ...

شاید تو هم در گیر و دار اما ها و شایدها و اگر ها بودی .....

دوباره نطق این درون آشفته لعنتی دارد خود را با نمی دانم شروع می کند .... 

جلودارش نیستم و می گذارم اسب چموش خود را براند و مرا با هرچه بود و هست و نیستم لگد کوب کند . 

چند مدت است که صدایت را نشنیده ام ؟ چند مدت است که دیگر مرا از خواستنت نرانده ای ؟ چند مدت است دارم از تو و خودم فرار می کنم ؟ سوهان سوال های هزاره ی نا تمام ...

مغز و دل را هر روز به سوهان دیوارهای احاطه کرده ام می کشم ....

راه تسکین این درد افسار گسیخته را در فرا سوی مان می بینم ... ولی هنوز در حال فرار از خودم و تو ام ...


اردیبهشت 98

2

در شهر توام .... فاصله نزدیکمان و عمق دوری فاصله دل هایمان دوباره این ذهن لعنتی ام را درگیر کرده.....

هرجای این شهر رنگ و بوی تو را گرفته و نمی دانم فرار کنم یا که بمانم....

راه نفسم تنگ می شود و می ترسم نفس هایم تمام شود و تو در کنارم نباشی .... شاید درد این دل بکر بودنش بود و با درد هزاره پا به این میدان گذاشت .

چه کسی می توانست مرا آنقدر نفوذ باشد که یا به سقوط بکشاند یا به اوج .....

هنوز در شهر تو ام ...  اما نزدیک تر ....

پرسه باد بهاری و نشاندن غم روی دل وامانده ی من در حوالی عطر و بوی تو .....

احساس سوختن می کنم ... باید دور شوم ....

از این در بسته ی غم زده روی دلم باید دور شوم .... 

و باز این سوال تکراری .... تو را چه می شود ؟ هیچ ! 


اردیبهشت 98

1

و باز انگار هم آغوش تنهایی های مهلک خود شده ام . نمی دانم کجا این ها پایانی خواهد داشت . در اوج خلاء و خستگی قلب در به درم تو را می جوید و عقلم تو را انکار می کند . نمی دانم به ساز کدامشان به رقص درآیم . نشستم به چله انتظار که شاید برای من هم فرجی باشد . اما ... نه .... !  در این انتظار بی پایان از هم خواهم پاشید . و تو را چه می شود؟ باز این سوال بی جواب خوره ای شده بر روح و تنم .

هنوز تو را می جویم و روزگار برایم به سختی در گذر است . خراش چرخ روزگار بر روی ذهن و جانم و من محکومم ... محکوم به خواسته ای که با نمی دانم طرف است .

نمی دانی و می دانم که عقل مرا به رقصیدن وا داشته و هر روز مرا وادار به انکار تو می کند. که تو نبودی و نیستی و دل ! 

دل تو را می جوید و حریصانه تو را طلب می کند . و این منم که بین این دو در حال انفجارم ....

و سیلی هر روزه عقل که تو را چه می شود که خود را با خواستن کسی که تو را نمی جوید آزار می دهی و آب در هاون می کوبی....!؟؟؟


اردیبهشت 98