هر چه که از تو بیرون می آید دُر گران بهایی ست که باید به تاج سر آویخته شود !
باورت شده ؟ سوت و کف و هورا به تو ، به عمیق بودنت !
نه ! این آرمان و پیشکش نقش بازی کردن های توست !
حاصل عمری سیاه نمایی ها و خود نبودن ها !
ترس از لخت دیده شدن روحی ! نترس ! لخت باش ! صاف ! ساده ! با من ! با مخاطبت یکی شو ! بو بکش مرا ! من همین نزدیکی ام !
شاید تو جامعه از هم گسیخته ی ما سخت باشد ، صاف بودن ! گران تمام شود ! باید همیشه در ابهام بود ! اما نمی شود ! تا کی نقش بازی کردن ؟
گلشیفته شو ! به دور از خود شیفتگی !