همین که می دانم تو در کنج خلوت خودت آرام و شاد در حال خوب و زیستن هستی ، برایم کافیست . دوریمان رنگ رقیقی می گیرد از دانستن بودنمان در همین حوالی.
شلیک گلوله ی خبری وحشتناک جانم را به لبم رسانده و هزاران بار آرزو دارم که این خبر شایعه ای بیش نباشد.
خبر پرکشیدنت بغضی به سنگینی غم ماتم کده شام بعد از عاشورا را بر جانم انداخته .
می ترسم ! می ترسم ! از اینکه حقیقت نبودت به باور وجودی ام بنشیند.
و اینکه بدانم و گرم شوم و زمان مرا سرد کند و فراموش شوی.
یه مراسم ختم تو نمی آیم . مثل نیامدن برای تشیع پیکرت نیست .
نرسیدن برای خداحافظی آخر با تو اتفاقی بود.
اما . . . دوست ندارم در حقیقت پندارم ببینمت که تو را قاب عکس در ربان مشکی برایت سوگواری می کنند.
نمی خواهم در این حقیقت تلخ شریک باشم .
دوست دارم در توهم دعوت شدن روز دامادیت باشم . دوست دارم در رویای دیدن خنده های بی ریایت باشم .
و دوست دارم فکر کنم ، گر چه واقعیت نیست . . . که تو در همین حوالی مشغول شاد زیستنی . . .